
سر ساعت قرار بیقراری را نمیفهمی
دری وامانده و چشم انتظاری را نمیفهمی
شده یک ثانیه یک قرن بر تو بگذرد؟ هرگز
تو اصلن معنی لحظه شماری را نمیفهمی
هزارن حرف دارد خاطره با هر نگاه خود
سکوت عکس های یادگاری را نمی فهمی
سرم بر شانه ی دیوار مثل هر شب دیگر
دلیل گریه ی بی اختیاری را نمیفهمی
همیشه سنگ هستی شور دریا در تو پیدا نیست
صدای شر شر یک رود جاری را نمیفهمی
صدای "آی آدمها" میاید "یک نفر در آب.."
تو بر ساحل نشسته دست یاری را نمیفهمی
زمین خورده ترک برداشته دلتنگی محضم
هق و هق های یک بغض اناری را نمیفهمی
تمام روح و جانم درد دارد... درد یعنی چه؟!
به خود پیچیدن از یک زخم کاری را نمیفهمی
به خود یک بمب خواهم بست در پایان شعر اما
تو این بیت سراپا انفجاری را نمیفهمی