
پر از اندوهم و مست از می ناب
بیا تا با تو راز دل بگویم
به اشک دیدگان زنگ درون را
چو موج از سینه ساحل بشویم
بیا ای آرزوی من که امشب
شوم از بوده ونابوده غافل
بیا سنگ صبور من که غمها
کشیده سر برون از خانه دل
من امشب فارغم از هستی خویش
که هستی هم به جز این دو دم نیست
شبی با شورو مستی بگذراندن
تو می دانی که این از عمر کم نیست
اگر امشب به کام دل بمیرم
چه بهتر گر نپایم دیرگاهی
مرا این آرزو ماندست دردل
که باشم برلب هستی چو آهی
بنازم قدرت می را که یکدم
ربود ازسینه یاد بیوفائی
منم چون پونه های وحشی دشت
که میمیرند هنگام جدائی