
قلم...
ای تنهاترین زبان دل بیقرارم.
امشب تو را به لای انگشتانم می گیرم تا حرفهای
تلنبار شده و
بغض گرفته روزگارم را برایم بر روی برگهای سفید و
خط خطی دفتر زندگیم با رنگ شب بنویسی؛
بنویس...بنویس
از روزگاری که وقتی تو دنیاش چشم باز کردیم،
گریه آغاز بود و اشک پایان مرگ کبوتری...
بنویس...بنویس
از طفل گرسنه ای ز بی مادری به روی دستان نامادری...
بنویس...بنویس
از دردهای بی درمان:خیانت،ظلم و زور،دورنگی و
تضویر،پلیدی و کبر و غرور،فقر و فحشا...
بنویس...بنویس
از حال و احوال عاشقی که غروبهای بیقراری را با
بغضی شکسته به پاسی از شب بی ستاره به سر کرده
و تا صبح خروس خان با زانوی پر از خیسی اشک تنهایی...
نخوابید...
بنویس...بنویس
آنقدر بنویس تا خون جوهر به رگ قلمت مانده،
بنویس تا لای انگشتانم از درد تاول بزند،
بنویس تا چشمانم خسته از تاریکی شب شده و
برگهای سفید دفترم خیس از قطره های باران بشه.
بنویس...بنویس...