دختری از کوچه باغی میگذشت
یک پسر در راه ناگه سبز گشت
در پی اش افتاد و گفتا او سلامبعد از ان دیگر نگفت او یک کلام
دختر اما ناگهان و بی درنگسوی او برگشت مانند پلنگ
گفت با او بچه پروی خفنمی دهی زحمت به بانویی چو من؟
من که نامم هست آزیتای صدرمن که زیبایم مثال ماه بدر
من که در نبش خیابان بهارمیکن...
صادق-1997
تاریخ درج:
۹۴/۰۹/۲۳ - ۱۷:۱۴ 18 نظر , 727
بازدید