
بار دیگر هم شبم
با نور چشمت صبح شد
ای یگانه آفتاب شهر دل
صبحت بخیر
به هر تازه از راه رسیده ای
تعارف نزنید احساستان را...
یک آن به خود می آیید
و میبینید شما ماندید و
احساسی پر از اثرِ انگشتِ آدمهایی
با حافظه های خالی...
حیف است
جنسِ دستِ دوم سخت به فروش میرسد...
بیا و اندکی به من ناچیز ، عشق تعارف کن
بیا و مرحمی شو بر زخم های قلبم ...
نگاه کن تقویم را ،
دلت می آید جمعه را بی عشقِ هم سر کنیم ؟
بی آغوشِ هم ، عصر دلگیرش را بگذرانیم ؟
بیا اصلا به این جمعه بی احساس ،
پز باهم بودنمان را بدهیم ...
بگذار خودش را به زمین و زمان بزند
غمگین کند تمام لحظه هایش را ...
تو بیا ، لحظه هایم را مملو بودنت کن ...
بگذار حسرت بخورد
این روز بی منطق هفته ...
سال ها بعد،
مردی کنارِ تو جدول حل می کند
و زنی کنارِ من کاموا می بافد
و ما هر دو، پشتِ پنجره ای
رو به پاییز...
دلتنگ خواهیم بود
برای امروز
برای حالا،
برای اینجا... :)