
به ساعت من
تو
تمام قرارها را نیامده ای،
کدام نصف النهار را از قلم انداخته ام
قرار روزهای بی قراریام!
کجای آسمان ببینمت؟
من از جست و جوی زمین خسته ام
خوب که فکر می کنم....
میبینم....
از اینهمه شعر چیزی عایدم نیست!
دردم را....
عشقم را.....
حرفم را.....
هنوز نمی خوانی!
نگاهت می کنم..
که چشم ها صادقانه تر از زبان سخن می گویند
و اشک....
زیباترین شعر هستی ست!
نگاهم کن....
میبینی؟
چقدر دوستت دارم!
رسیدنت را
برای ماندنت می خواهم
انگور
شیرین است
اما شراب
چیز دیگریست....
وقتی به پیش من برسی
یک دنیا اشک دارم
که باید برایت بخوانم
با مضراب پلکها و خاطره های
نقش بر آب،
اما
قول نمیدهم لرزش
بغض گاه گلویم
اشک ترا به صحنه نیاورد
تو که می بینی
انگشت ناچاری من
همیشه زیر دندان شعرم
حیران است
و
اینهمه داستان
باید که در سکوت محض گریسته شوند
تا دیدار بی کلامی،
شاهنامه ی اشکهای مرا
بپایان برساند......