آزارهایت نیز
تو را
از من
نگرفت
...
بر پیشخوان بازارها
دنبال دل و قلوه های تکه تکه ام
سلاخی صورتک ها نیز
تو را از من نگرفت
...
خیره ام
به درخت های بیزار
در ضربه های کوبنده ی تبرها
حتی
وحشت ناگزیر جنگل نیز
تو را از من نگرفت
...
می شتابم
به کارزار گلادیاتورها
شیرها را شمشیرها
می بلعند
خشونت بدوی بشر نیز
تو را از من نگرفت
...
وقتی چاقوی رم
شکم مصر را
می شکافت
دلواپسی مضحک سزار نیز
تو را از من نگرفت
...
ژن های من
نمی توانستند
کدهای نابلد خود را
بشکافند
چنان که آمیختند
یاغیان بیابانی
در خون و رگ من
حتی هزار پاره گی هویتم نیز
تو را از من نگرفت
...
در اولین برخورد ستمگرانه ی
انسان با خود
وقتی شوکران
سهم فهم شد
حتی ظلمات نیز
تو را از من نگرفت
...
پیامبران خوش آواز
پیامبران خوش نعمت
پیامبران خوش کلام
پیامبران مصلوب
پیامبران آتش
دروغ های کتابدارت نیز
تو را از من نگرفت
...
هر چه برمن
رفت
سکوتت
آزاری بود
که تو را از من نگرفت
