تا نگاهم بکنی، از هیجان خواهم مرد
ان که با چشم خود آدم بکشد، قاتل نیست؟؟

وقتی نیستی با همه ی ی آدم های دنیا هم احساس تنهایی میکنم….!

جز تو یاری نگرفتیم و نخواهیم گرفت
بر همان عهد که بودیم برآنیم هنوز

حرف و دردِ دل تو جمعه ها
میشه بغض،
میشه تنهایی
میشه تا شب قدم زدن و
بازهم آروم نشدن
میشه دلتنگی عصرهاش
آخ که اگه پاییزم باشه و
بارون بباره
اونوقت اگه دستات نباشه
میشه شعرای من

همیشه یه نفر هست که شنیدن صداش،
مثل گوش دادن به یه موزیک، می تونه آرومت کنه.
شاید هیچوقت نفهمه چقدر دوستش داری، شاید هیچوقت نفهمی چقدر دوستش داری.
اما هیچکدوم از این «هیچوقتها» مهم نیست…
مهم اینه که یه نفر باشه تا بهش بگی؛
«از اینجایی که هم اکنون هستم، آخرتری وجود نداره. حرف بزن باهام، میخوام به زندگی برگردم»…

وقتی از ته دل بخندی
وقتی هر چیزی رابه خودت نگیری
وقتی سپاسگزار انچه کـه هست باشی
وقتی برای شاد بودن
نیاز بـه بهانه نداشته باشی
ان زمان اسـت کـه واقعا زندگی میکنی
بازی زندگی، بازی بومرنگهاست
اندیشهها، کردارها و سخنان مـا، دیر یا زود با دقت شگفتآوری بـه سوی مـا بازمیگردند
زمانی کـه آدمی بتواند بی هیچ دلهره ای آرزو کند، هر آرزویی بی درنگ برآورده خواهد شد
فلورانس اسکاول شین

زندگی ..
جیرهِ مختصری است،
مثل یک فنجانِ چای .. ؛
و کنارش عشق است ؛
مثل یک حبه ی قند ..
زندگی رابا عشق نوشِ جان باید کرد ..

به تمامِ انها
به هَمهشان
که معجِزهای دارند،
بگو
معجزه یَعنی
امروز هَم من
بدونِ او زنده ماندم .

می گم دلبر
از بقیه که تاریخ تولدمو بپرسی
قد و قواره مو که نگاه کنی
شناسنامه مو که ببینی
همه ی ی یه تاریخ مشترک از چند سال پیش رو میگن
اما از خودم که بپرسی
آدرس اون روز عصری رو بهت میدم
که با چشمآت خندیدی
و منو بـه
دنیای روشن خوشبختی آوردی
دلبر
مـن متولد هزآر و روشن چشمای توام..
چهرازی

انسانهایی بودیم،
که به پاک کردن،
عادت داشتیم.
ابتدا اشکهایمان را
پاک کردیم،
و سـپـس،
یک دیگر را…!

آدم یا باید عاشق باشد
یا یک رفیق ناب داشته باشد !
پاییز و حال و هوای جانانه اش به کنار
اما صدای خش خشِ برگ ها
زیر پای دونفر که باشد
معجزه میکند !

بلاتکلیف مانده ایم
نه مرد ماندن هستیم، نه مرد رفتن
فقط هر روز
در باتلاق رابطه دست و پا میزنیم
تکلیف مان با دل مان روشن نیست
مدام یک قدم بـه جلو برمیدارم
دو قدم بـه عقب
یک لحظه عشقمان
مثل آتشفشان فوران میکند،
یک لحظه مثل خاکستر فرو مینشیند
بـه خدا کـه نصف مشکلاتمان
سر همین بلاتکلیفی مان اسـت
بلاتکلیف هستیم با دل خودمان
امیرعلی اسدی

ای پادشه خوبان
داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد
وقت است که بازآیی..

دست هایت را
دور من گره بزن
مرا مجبور به گفتن نامت کن
مثل نخی که
دانه های تسبیح را دور هم
جمع کرده،
بغلم کن
من مقصدم گیسوت نباشد
همه ی ی دوستت دارم هایم می ریزند
گم میشوند…

فکر نکنید هر کس کـه از راه رسید
هر کس کـه با شـما خندید
هر کس کـه چند صباحی گیر داد و پیگیر شد
میتواند رفیق شـما باشد
رفاقت جریانی ست توی خون آدم کـه یک باره میجوشد
وقت هایی کـه بداند بودنش لازم اسـت
همین بـه موقع بودن
چگونه بودن
می شود اصالت یک رفاقت
پریسا زابلی پور

گیریم دستَم را وِل کردی و رفتی ..
خوب جانِ دل،
بعدِ این رفتن و رفتن،
من نَباید باشم و یک لیوانچای دستَت بدهم؟
خَسته می شوی خُب ..

بیشک جهان را به عشق کسی آفریدهاند،
چون من که آفریدهام از عشق ؛
جهانی برای تو. . .

از جای خالیت.
از فاصلهای که بینمان افتاده است،
خستهام!
باید خوابید…
تو در خواب به من نزدیکتری…

سفر کن بـه هیچکس هم نگو
یک رابطه عاشقانه را زندگی کن
و بـه هیچکس هم نگو! شاد زندگیکن
و بـه هیچکس هم نگو آدمهـا
چیزهای قشنگ را خراب می کنند
جبران خلیل جبران
مرا سخت دوست بدار
پُر بوسه
بغل دار
بگذار عشق
به پای هم بندمان کند …
و تنهایی
تنها واژهای ست
که تنها نیست

پاییز؛
پنجرهایست که از اتاق من
به هوای “تو” باز می شود …

دوست داشتن کـه عیب نیست بابا جان
دوست داشتن دل آدم را روشن میکند
اما کینه و نفرت دل آدم را سیاه میکند
اگر از حالا دلت بـه محبت انس گرفت
بزرگ هم کـه شدی
آماده دوست داشتن چیزهای خوب و زیبای دنیا هستی
دل آدم عین یک باغچه پر از غنچه اسـت
اگر با محبت غنچهها را آب دادی باز میشوند
اگر نفرت ورزیدی غنچه ها پلاسیده میشوند
سیمین دانشور

می خواهم دوباره بدنیا بیایم بیرون در، تو منتظرم بوده باشی
و بی آنکه کسی بفهمد
جای بیداری و خواب رابه رسم خودمان درآریم
چه بود بیداری
که زندگی اش نام کرده بودند.

به دنبال تو میگردم
نمییابم نشانت را
بگو باید کجا جویم
مدار کهکشانت را…!

مرد میخواست بگوید دوستت میدارم
و دید این را همه ی ی گفته اند
و بسیاری دیگر هم خواهند توانست گفت
پس نگفت و خواست نگاه کند
و دید بسیاری نگاه کردهاند
و بسیاری دیگر نگاه کردن خواهند توانست
پس نگاه هم نکرد
و گفت سکوت کنم اما دید بسیاری سکوت کردهاند
و سکوتکنندگان بسیاری نیز از پس او خواهند آمد
مرد ندانست چـه کند
ندانست چـه بگوید
کـه نگاه کند یا نکند
کـه سکوت کند یا نکند.
دودلی نبود
تردید نبود
حرفی نبود
گفت: کسی که نمیآید نمیرود. و نمی ماند.
علیرضا روشن
