این زمین لرزه های دلم که تمام وجودم را به لرزه در می آورد
وتمام چشم من را به طغیان می کشاند
وبغضم را می شکند زانوانم را به درد می آورد
ودست دلم راسخت می کند
اینها جوابش کجاست خدایا...

این همه دلتنگی ...کمرم را خم کرده وعمرم را کوتاه ...
با هق هق هایم در تنهایی چه کنم ؟
این لرزیدن ها تمام نای من را گرفته ...
برای جای خالی تو چقدر دلتنگی راباید تاوان بدهم
چقدربغض هایم راسرکوب کنم
وفروخورم ونگذارم فریاد شود...

من حنجره ام تاول زده است از بغض های لعنتی
از آن هایی که تمامش را فرو خوردم
تمام احساس هایم منجمد شده اند دیگربا هیچ دوست داشتنی
دل گرم نخواهد شد
به هیچ دست مهربانی اعتمادی نیست
خدایا دستت را روی شانه ام بگذار
این همه عصیان را از روی دوش من بردار
من سرم را نمی توانم بالا بگیرم
شانه هایم دارد می لرزد
وقتی تو دست می کشی بر شانه ام
هنوز هم تو مهربانی ومن نادان
چقدر پیش تو بودن لذت دارد
هرگز این باهم بودن ها را
خدا یا از من نگیر
من عجیب وغریبانه به تو محتاجم